نــای دل

حــــــرف دل

نــای دل

حــــــرف دل

نــای دل

تنــهایی خـودم را بـا
آدم هـای مــجــازی پْــر نــمیــکنــم..

تنــهایـی خــودم رو دوسـت دارم
چـون بــوی نــجـابـت مـیدهــد..

تـنـهایـی عــار نـیـست...
اتمـام حـجـت اسـت...

بـا آغـوش هـای بـی در و پـیـکر..

۱ مطلب در تیر ۱۳۹۹ ثبت شده است

مـرگ بـرای ما صـدای کــشدار آمبولانسی بود که مــحو می‌آمد و محو گم می‌شد

مـرگ «به حرمت و شرف لا اله الا الله» تشییع کنـندگان تـابوتی بود که

از توی پنـجره دید مـیزدیم و بعد پرده را می‌انــداختیم و برمی‌گشتیم سر کارمان

مــرگ سطلهای پـراز گل کنـار اتوبان تهران-قم بود که اگر راهمان

مـی‌افتاد پنجشـــنبه‌ها از کنارشان گـاز می‌دادیم و رد می‌شدیــم.

مـرگ حجلـه جـوانی غریبـه بود بر سر کوچه‌ای ناشناس و پلاکاردی سیاه

بـر کرکره مغازه‌ای بسته که صاحبـش گفته بود فـعلا نمی‌تواند

جنـس بـفروشد و مـا خیلی راحت می‌رفتیم سراغ مغازه بغلی!

 

امـا حــالا مــرگ همیــنجاست...

روی همـین دستگیــره فـلزیِ در؛ روی صــندلی اتوبوس

روی گــونه عــزیزمان کــه حالا نــمی‌بوسیـمش

روی دسـت رفیـقمان کـه حـالا  نمی‌فشاریـمش

روی بسته‌های ماکارونی و شیر و پـفک که به محض ورد به خانه

می‌اندازیمشان تــوی سینک و با دقــت می‌شوریــمشان...

مـرگ را فراموش کرده بودیـم. حواس خودمان را از مرگ پـرت میکردیم

مثـل بـچه بازیگوشی که میدانــد فــردا امتحان دارد

اما هـی خودش را سرگرم اسباب بازیهایش میکــند


 کـرونا مـرگ را بــرایمان از واقـعه‌ای دور تبـدیل کـرد به حقـیقتی نـزدیک...

 

  • نای دل