ذهنیتمان را عـوض کنـیم..
خـیلی اهـل قهـوه خـانـه بــود. هـر شـب قـهوه خـانه میـرفت
حـتی مـدتـی در یـکی از قـهوه خـانه هـای کـار میــکرد
پـدرش بـسیاراز قلـیان کشیـدن او بـدش می آمد
و یـک بار او را دعوا کرد کـه بـاعث شد مجـید
دو شـب خـانه نـیاید و در ماشیـن بــخوابد
پـسر خـیلی شـری بــود هــمیشه چـاقو در جیـبش بــود
خــالکوبـی داشـت خـــیلی قُــلدر بــود و هـمـه
کوچــکتـرهــا بــایـد بــه حـرفــش گـوش می دادند
امـا وقتی خـدا نـظرش بـه بــنده ای بـاشد قـطعا فــرقی نمــیکند
کـجای ایـن دنیـا باشـی و بــا چـه تـیپ و بـا چــه خـالکوبی و قلـیانی..
مـجید قربانـخانی یکـی از آنـهاست کـه مـدافع حـرم شد و شهـید شـد.
اگـه فــکر میـکنــی فــقط بــچه مــذهبی هـا و مســـجدی هـا
در پــی شــهادت انــد و قـــدردان خـــون شـــهدا هـسـتـند
خــودتـــو بــه یـه روانـپزشــک مـعـرفی کـــن
چـه بـا حـجاب؛ چـه بـد حـجاب یـکدست بـه رنگ شهدا نفس میکشیم...