خـیلی اهـل قهـوه خـانـه بــود. هـر شـب قـهوه خـانه میـرفت
حـتی مـدتـی در یـکی از قـهوه خـانه هـای کـار میــکرد
پـدرش بـسیاراز قلـیان کشیـدن او بـدش می آمد
و یـک بار او را دعوا کرد کـه بـاعث شد مجـید
دو شـب خـانه نـیاید و در ماشیـن بــخوابد
پـسر خـیلی شـری بــود هــمیشه چـاقو در جیـبش بــود
خــالکوبـی داشـت خـــیلی قُــلدر بــود و هـمـه
کوچــکتـرهــا بــایـد بــه حـرفــش گـوش می دادند
امـا وقتی خـدا نـظرش بـه بــنده ای بـاشد قـطعا فــرقی نمــیکند
کـجای ایـن دنیـا باشـی و بــا چـه تـیپ و بـا چــه خـالکوبی و قلـیانی..
مـجید قربانـخانی یکـی از آنـهاست کـه مـدافع حـرم شد و شهـید شـد.
اگـه فــکر میـکنــی فــقط بــچه مــذهبی هـا و مســـجدی هـا
در پــی شــهادت انــد و قـــدردان خـــون شـــهدا هـسـتـند
خــودتـــو بــه یـه روانـپزشــک مـعـرفی کـــن
چـه بـا حـجاب؛ چـه بـد حـجاب یـکدست بـه رنگ شهدا نفس میکشیم...
- ۲۲ نظر
- ۱۲ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۹:۱۱