نــای دل

حــــــرف دل

نــای دل

حــــــرف دل

نــای دل

تنــهایی خـودم را بـا
آدم هـای مــجــازی پْــر نــمیــکنــم..

تنــهایـی خــودم رو دوسـت دارم
چـون بــوی نــجـابـت مـیدهــد..

تـنـهایـی عــار نـیـست...
اتمـام حـجـت اسـت...

بـا آغـوش هـای بـی در و پـیـکر..

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اون قدیما» ثبت شده است

اون قـدیما پُـشت بـام ها مـیخوابـیدم و سـتاره ها رو می شمردیم

 

و دلــمون بــه وسـعت یـه آسـمون بــود

 

ایـن روزها چــشم میــندازیم بـه سقـف محـقر اتاقمون

 

و گــرفتـاریـهامون رو یکـی یکـی مـی شماریم

 

قـدیما یه تـلویزیون سیـاه وسفـید داشـتیم و یـه دنیای رنگی


این روزها تلویزیون های رنگی و سـه بعدی و یه دنیای خاکستری

 

یـه زمـانی دامــادها شــب عــروسی از شـدت

 

خــوشــحالی ذوق مــرگ مــی شـدنـد


الان از یـک دامـاد در شـب عـروسـیش میـپرسی

 

چـه حـالی داری مـیگه واسـه ایـن شب آنقدر سختی کشیدم

 

و بـدهکارم کـه میـخوام امشـب زودی تــموم بـشه بَره..

 

  • نای دل

ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﺍ ﭘـﺎﻱ کـسی ﺟـﻠﻮ ﻛـﺴﻲ ﺩﺭﺍﺯ ﻧﺒـﻮﺩ


 ﻭﻟـﻲ ﭘـﺸﺖ  ﭘـﺎ ﺯﺩﻥ ﻫـﻢ ﻧـﺒـﻮﺩ

 

ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﺍ ﺣـﺮفـی ﺗــﻮی ﺩﻟـﻬﺎ ﻧﺒـﻮﺩ ﻛﻪ ﻫﻴـﭻ


 ﺣﺮﻓــﻲ ﻫﻢ  ﭘﺸـﺖ ﺳــﺮ کـسی ﻧـﺒـﻮﺩ

 

 قـدیـما شبا بـالا پـشت بـوم میـخوابـیدیم و ستــاره ها


 رو می شمردیم ودلـمون به وسعت یـه آسمـون بـود

 

 ایـن روزهـا چشـم میـندازیم بـه سقـف محقر


اتـاقـمون و گــرفتاری هـامونــو می شـمریـم ...

 

قـدیـما اگـه نـون و تـخم مرغ تـموم میشد ، راحـت


مـی پـریدیـم و زنـگ همسایه رو هر سـاعتی از شبانه  


روز می زدیـم و کـلی بـاهاش می خـندیدیم ...

 

 این روز ها اگه هـمزمان ، درب واحـد اونـا بـاز شه


بـر میگردیم تـا کـه مجبـور نـشیم باهاش سلام علیک کنیم..

 

  • نای دل

یـادش بـخـیر قــدیما کـه..

 

بـی کلاس بـودیـم بـیشـتر دورهـم بـودیـم و چـقدر خـوش میـگذشت

 

و هـر چـقدر بـا کـلاس تـر مـیشیم از هـمدیگه دورتر مـیشـیم.

 

قـدیما کـه بـی کـلاس بـودیـم..

 

 مـوبایل و تلـفن نـبود و واسـه رفـت و آمـد وسیله شخـصی نبود

 

همیشه خونه ها تمیز بود و آماده پـذیرایی از مهمونا بـود خوشحال میشدیم

 

چـون مهـمون میـومد و بـه ســادگی مهــمونی بــرگزار مـیشد

 

 چــون بـی کلاس بــودیـم..

 

آشپزخونه ها اوپن نبود و گازهای فردار و ماکروفر نبـود و از فست فود خبری نبود

 

ولـی همیشه بـوی خوش غـذا آدمو مـست میکرد و هر چند تا مهمون هـم که میومد

 

همــون غــذای موجود رو دورهم مـیخوردیم و خـیلی هـم خوش میگذشـت.

 

تــازه چــون بـی کلاس بـودیـم..

 

میـز نـاهارخوری و مُبل هم نـداشتـیم و روی زمـین و چهارزانـو کنار هم مینشستیم

 

و میگفـتیم و میـخندیـدیـم و با دل خوش زنــدگی می کردیم

 

لعـنت بـر ایـن کلاس که ما آدما رو اینـقدر ازهم دور کـرده و اینقدر اسـیر کلاسیم

 

کـه خیـلی وقــتا خـودمونم فــراموش می کنــیم!!


  • نای دل

قــدیـما..!؟


یـه پـنجـشـنـبه ؛ جـمـعه بــود..


یــه خــونــه مــادربــزرگی بــود..


ولـی ایــن روزها کــه پـر از تـعـطیـلیه..!؟


امــا کــو مــادربــزرگ ..؟


کــو اون فــامـیـل ..؟


کـــو اون خــونــه ..؟

 

بــا هــم بـودنــها را قـــدر بـدانیـم..

 

  • نای دل

قــدیـما یــادش بــخیـر...

 

وقتی بهترین اسباب بازی هامون..


لـوکـس یـا خـریـدنـی نـبـود ...

 

وقـتی یـه لاسـتیـک کـهـنه ی دوچــرخه..


و یـک تـکـه چــوب تـمـام روزمــون رو پُـر..


از شــادی و شـــور و نـــشـاط مــیــکرد ...

 

گــاهی بــا تـعـجـب از خــودم میـپـرسـم..


اون روزهــا کـجــا رفـــت ...

 

 هــنـوز بــاورم نـمـیشـه..


اون روزهــا دیــگه بــر نـمـیـگــرده ...

 

  • نای دل