نــای دل

حــــــرف دل

نــای دل

حــــــرف دل

نــای دل

تنــهایی خـودم را بـا
آدم هـای مــجــازی پْــر نــمیــکنــم..

تنــهایـی خــودم رو دوسـت دارم
چـون بــوی نــجـابـت مـیدهــد..

تـنـهایـی عــار نـیـست...
اتمـام حـجـت اسـت...

بـا آغـوش هـای بـی در و پـیـکر..

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مادر بزرگ» ثبت شده است

مـادربــزرگم کـجاسـت...

 

بـبیـنه بـا گـلیم و پـشتی اتاقـش لـباس دوخـتن..


روحـت شاد که ۳۰ سـال از مُـد روز جلوتر بـودی..

 

سـنجاق مـادر بـزرگ شـد گـوشـواره (اینجا بخونید )

 

ایـنم از پٌـشتی اتـاق مـادر بـزرگ کـه شـده مٌـد..!!

  • نای دل

یـادش بـخیـر

 

هـر جـمعه خونـه "مادربزرگ" جمـع مـیشدیـم


ریـز تـا درشـت، کـوچک تــا بـزرگ


از هـمهمه‌ی زیـاد، صـدا به صــدا نـمی‌رسـید


آنقَـدَر میگفتـیم و می‌خندیدیم که اصـلاً متوجـهِ گذر زمان نمیشدیم

 

بـوی غـذای مادر بزرگ را تا چـند خیابان آنطرف تر مـیشد حس کرد


روزهای هفـته را روی دورِ تـند میزدیـم تا برسـیم به جمعه


جمعه های بچگی مان را با هیچ روزی عوض نمی‌کردیم

 

گـذشـت و گـذشـت


"مـادربـزرگ" از میـانمان رفـت...دورتـر و دورتـر شدیم


شـاید دیگر در مـاه و یا حـتی در سال یـکبار دورِ هم جمع شـویم


آن هم قـبلش طی می‌کنـیم میزبان اینـترنت داشته باشـد

 

دیگـر از صـدای همهمه خـبری نـیست


همه‌ی سـرها داخــل گـوشی شان هست

 

و جُـک ها و اخــبارِ روز را نـقل قـول می‌کنند


غـذا را از بیرون می آورند و به لـطفِ غــذا کنارِ هم می‌نشـینیم..

 

  • نای دل

 ۹مـاه در شـکمـش


۲ ســال در دامـنـش


و یـک عــمر در زنــدگــیش

 

چــیـز دیگــری نــدارد


بــرای اثــبات محـبـتـش

 

بهـشـت کـه هـیـچ


هـمـه‌ ی آن چـه کــه هـست را


بــاید زیــر قـدمهایــش بــدانی

 

  • نای دل

یــادش بـخیـر...


قـدیمـا میـرفـتیم خـونه مـادربـزرگ هـمه کـنار هـم می خوابـیدیم..

 

تـا نـزدیـکای صبـح ریـز؛ ریـز حـرف می زدیـم و می خندیـدیـم..

 

ولـی الان اکــثرا بــا گـوشـیـشون میـخوابـن..!؟

 

  • نای دل

قــدیـما..!؟


یـه پـنجـشـنـبه ؛ جـمـعه بــود..


یــه خــونــه مــادربــزرگی بــود..


ولـی ایــن روزها کــه پـر از تـعـطیـلیه..!؟


امــا کــو مــادربــزرگ ..؟


کــو اون فــامـیـل ..؟


کـــو اون خــونــه ..؟

 

بــا هــم بـودنــها را قـــدر بـدانیـم..

 

  • نای دل