نــای دل

حــــــرف دل

نــای دل

حــــــرف دل

نــای دل

تنــهایی خـودم را بـا
آدم هـای مــجــازی پْــر نــمیــکنــم..

تنــهایـی خــودم رو دوسـت دارم
چـون بــوی نــجـابـت مـیدهــد..

تـنـهایـی عــار نـیـست...
اتمـام حـجـت اسـت...

بـا آغـوش هـای بـی در و پـیـکر..

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «یاد قدیم» ثبت شده است

یـادش بـخیـر

 

هـر جـمعه خونـه "مادربزرگ" جمـع مـیشدیـم


ریـز تـا درشـت، کـوچک تــا بـزرگ


از هـمهمه‌ی زیـاد، صـدا به صــدا نـمی‌رسـید


آنقَـدَر میگفتـیم و می‌خندیدیم که اصـلاً متوجـهِ گذر زمان نمیشدیم

 

بـوی غـذای مادر بزرگ را تا چـند خیابان آنطرف تر مـیشد حس کرد


روزهای هفـته را روی دورِ تـند میزدیـم تا برسـیم به جمعه


جمعه های بچگی مان را با هیچ روزی عوض نمی‌کردیم

 

گـذشـت و گـذشـت


"مـادربـزرگ" از میـانمان رفـت...دورتـر و دورتـر شدیم


شـاید دیگر در مـاه و یا حـتی در سال یـکبار دورِ هم جمع شـویم


آن هم قـبلش طی می‌کنـیم میزبان اینـترنت داشته باشـد

 

دیگـر از صـدای همهمه خـبری نـیست


همه‌ی سـرها داخــل گـوشی شان هست

 

و جُـک ها و اخــبارِ روز را نـقل قـول می‌کنند


غـذا را از بیرون می آورند و به لـطفِ غــذا کنارِ هم می‌نشـینیم..

 

  • نای دل