نــای دل

حــــــرف دل

نــای دل

حــــــرف دل

نــای دل

تنــهایی خـودم را بـا
آدم هـای مــجــازی پْــر نــمیــکنــم..

تنــهایـی خــودم رو دوسـت دارم
چـون بــوی نــجـابـت مـیدهــد..

تـنـهایـی عــار نـیـست...
اتمـام حـجـت اسـت...

بـا آغـوش هـای بـی در و پـیـکر..

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نقطه صفر مرزی» ثبت شده است

بـه هـمسـرم خـواهـم گـفت کـه

 در زمـانه اى کـه مَـردم بـراى پُـر کـردن وقت خـود با

 

نـامحـرم سخـن میگفـتند مـن درد تـنهایى را تحـمل میکردم

آن هـم در این عـصر ارتـباطـات...


گـاهى آنقـدر فـشار تـنهایى زیـاد بـود که گمـان میکردم

 

یـک سربـاز تـنها در نقـطه صفـر مرزى مشغـول خدمـتم...

و تـو ایـن تنهـایى را بـه پـاى بـى عرضـگى من ننویـس


مـن بـراى تـو و جـایگاه تـو ارزش قـائل بــودم


و هـمین طـور بــراى دلـم (قلـب حرم خـداست)


خـواهم گـفت به جـاى عَـرق ریـختن بـراى بـازو بزرگ کردن

 

عَـرق ریخـته ام تـا تکیـگاه محـکمى بـراى تـو بشـوم.

خـواهم گـفت آن زمان که حجاب تو چادرت بود حجاب من پلک هایم


چــون اعـتقاد دارم حجـاب بــاید دو طــرفه باشــد

خـواهم گفت زمانى که پسـران به دلگرمى از جیـب پدرشان ازدواج میکردند

 

مــن به دلـگرمى دعـاهــایى کـه کنـار پنــجره فـولاد کردم جلو آمدم

 

  • نای دل