نــای دل

حــــــرف دل

نــای دل

حــــــرف دل

نــای دل

تنــهایی خـودم را بـا
آدم هـای مــجــازی پْــر نــمیــکنــم..

تنــهایـی خــودم رو دوسـت دارم
چـون بــوی نــجـابـت مـیدهــد..

تـنـهایـی عــار نـیـست...
اتمـام حـجـت اسـت...

بـا آغـوش هـای بـی در و پـیـکر..

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داماد» ثبت شده است

اون قـدیما پُـشت بـام ها مـیخوابـیدم و سـتاره ها رو می شمردیم

 

و دلــمون بــه وسـعت یـه آسـمون بــود

 

ایـن روزها چــشم میــندازیم بـه سقـف محـقر اتاقمون

 

و گــرفتـاریـهامون رو یکـی یکـی مـی شماریم

 

قـدیما یه تـلویزیون سیـاه وسفـید داشـتیم و یـه دنیای رنگی


این روزها تلویزیون های رنگی و سـه بعدی و یه دنیای خاکستری

 

یـه زمـانی دامــادها شــب عــروسی از شـدت

 

خــوشــحالی ذوق مــرگ مــی شـدنـد


الان از یـک دامـاد در شـب عـروسـیش میـپرسی

 

چـه حـالی داری مـیگه واسـه ایـن شب آنقدر سختی کشیدم

 

و بـدهکارم کـه میـخوام امشـب زودی تــموم بـشه بَره..

 

  • نای دل